دلم خیلی خیلی گرفته است. فقط تلنگری نیاز دارد که دوباره مثل ابر بی امان ببارد..
خیلی سخته... وقتی که احساس کنی واقعاً حرفت را نمیفهمند. درکت نمیکنند.
وقتی باور کنی که تنهائی فقط یه احساس نبوده که تو دفترچه خاطرات مینویسی...
که غم فقط یک کلمه دوحرفی نیست که روی صفحه سپید دفتر بنویسی
اون موقع هست که با تمام وجود بیزار میشوی از همه چیز و از همه کس!
وقتی برای یکی حرف میزنی و با تمام وجود احساس میکنی
کسی که خیلی نزدیکته نزدیک به تو به خودت ولی ازدنیای زیبات یه عالمه فاصله داره...
اون وقت با تمام وجودت میشکنی و خرد میشی،
وقتی فکر میکنی که دردت را میفهمن و زخمتو مرهم میزاره
ولی بعد میفهمی که مثل کسی است که ازپشت خنجر میزنه.
اون وقت قطره قطره ذوب میشی؟
هیچکس فکر نکرد که غم چشام و آه دلم برای دوری و فراغ از کسی نیست اره..
کسی نفهمید که من وقتی به یک نقطه خیره می شم و دارم میسوزم
دارم ذوب میشم نه برای کسی بلکه برای خودم برای تنهائی خودم برای بی کسی خودم، خود خودم.
برای اینکه کسی پیدا نشد واقعاً باهام همصدا باشه.. واقعاً هم صدا..
دلم برای تنهائی خودم میسوزه. اینارو دارم مینویسم چون دیشب دلم گرفته بود...
وقتی که روی تختم دراز کشیدم... یه حس تنهایی و دلتنگی سراغم اومد..
گوشیمو برداشتم ... دلم میخواست با یکی حرف بزنم...
منو... مخاطبین... باز کردم.. نزدیک 300 تا شماره...
ولی .... هیچ کس نبود.... این همه شماره بود و هیچ کس نبود.....
این روزها... برایم زیاد دعا کنید سخت درگیرم... با زندگی.
هیچ کس وسعت تنهائیم را حس نکرد.
حسی مشترک